سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آفت دانش تکبّر است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
امروز: دوشنبه 103 اردیبهشت 31
ها، ها، ها ...!
نصیحت پدرانه
پدر:« پسر جان! وقتی من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمی گفتم.»
پسر:« پدرجان! ممکن است بفرمایید که دروغگویی را از چه سنی شروع کردید؟»
 موش مردگی
یک نفر خودش را به موش مردگی می زند، گربه می خوردش.
 در چشم پزشکی
پزشک:« متأسفانه چشم شما دوربین شده.»
بیمار: «آخ جان! پس می توانم یک حلقه فیلم بیندازم توش و چند تا عکس بگیرم.»
 در کلاس درس
معلم:« بگو ببینم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقی دارد؟»
دانش آموز:« اجازه!  برق آسمان مجانی است، ولی برق خانه ما پولی است.»
 نشانی
اتوبوس سرچهار راه رسید. پیرمردی از مسافرها، عصایش را روی پشت شاگرد راننده گذاشت و گفت:
« این جا چهار راه سعدی است؟»
شاگرد راننده گفت:« نخیر، این جا ستون فقرات بنده است.»
 فراموشی
مردی به مطب پزشک رفت و گفت: «آقای دکتر! چند وقتی است که بیماری فراموشی گرفته ام. چه کار کنم؟»
پزشک:« اول بهتر است تا فراموش نکرده ای، ویزیت مرا بدهی.»
 در کلاس ریاضی
معلم:« ناصر! اگر حمید ۵ تا مداد داشته باشد و ۳ تای آن را به رضا بدهد، چند تا مداد برایش می ماند؟»
ناصر:« آقا اجازه! ما حمید را نمی شناسیم و کاری هم به کارش نداریم.»
 

 نوشته شده توسط darilink در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:27 عصر | نظرات دیگران()
ها، ها، ها ...
 
تکرار تاریخ
پسری به پدرش گفت:« پدرجان! یادتان هست که می گفتید اولین دفعه که ماشین پدرتان را سوار شدید، ماشین را درب و داغان برگرداندید خانه؟»
پدر: «بله پسرم!»
پسر: «باز هم یادتان هست که همیشه می گویید تاریخ تکرار می شود؟»
پدر:« بله پسرم!»
پسر: «خب، امروز بار دیگر تاریخ تکرار شد.»
آموزش
از مردی پرسیدند: «کباب را چطور می پزند؟»
مرد جواب داد:« از آشپزی سررشته ندارم. آن را درست کنید، خوردنش را به شما یاد می دهم.»
وای ...!
مشتری: « این کت چند است؟»
فروشنده:« ۱۰ هزار تومان.»
مشتری: « وای! اون یکی چی؟»
فروشنده: « دو تا وای!»
آرزوی سلامتی
روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و حال او را پرسید.
او گفت: «تبم قطع شده ولی گردنم خیلی درد می کند.»
شخص عیادت کننده با خونسردی گفت:« امیدواریم آن هم قطع شود.»
اسفناج
یک روز مادری به فرزندش گفت: «دخترم! اسفناج بخور که خیلی خاصیت دارد. آخر اسفناج آهن دارد.»
دختر او جواب داد:« مادر جان! تازه آب خورده ام، نکند زنگ بزند!»
 
نسخه دکتر
بیمار:« آقای دکتر! انگشتم هنوز به شدت درد می کند!»
دکتر: «مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟»
بیمار: «چرا، پیچیدم دور انگشتم، ولی اثر نداشت!»


 نوشته شده توسط darilink در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:27 عصر | نظرات دیگران()

ها، ها، ها ...!

بیکاری
شخصی ساعتش کار نمی کرد. رفت گشت، برایش کار پیدا کرد.

در عکاسی
عکاس:«دوست دارید عکستان را چگونه بگیرم؟»
مشتری:«مجانی!»

به شرط چاقو
مردی بادکنک فروشی باز کرد، اما بعد ازمدتی ورشکست شد، چون بادکنک هایش را به شرط چاقو می فروخت.
 
در کلاس فارسی
معلم: وقتی می گوییم «دانش آموزان کلاس تکلیف های خود را با میل انجام می دهند.» «میل» در این جمله چه نوع کلمه ای است؟
دانش آموز:« اجازه!  حرف اضافه.»

درسینما
اولی:«ببخشید شما روی صندلی من نشسته اید.»
دومی:«می توانی حرفت را ثابت کنی؟»
اولی:«بله!چون بستنی قیفی ام راروی آن جا گذاشته بودم.»

در کلاس زیست شناسی
معلم:« سعید! دو تا حیوان دو زیست نام ببر.»
سعید:«قورباغه و برادرش.»

دروغگوها
اولی: «یک روز توپم را شوت کردم، رفت کره ماه، خورد توی سر یک نفر و برگشت.»
دومی: «عجب! پس آن توپی را که خورد توی سرم تو شوت کرده بودی؟»

نظر یادتون نره!                   این وبلاگ را به دوستانتان معرفی کنید.



 نوشته شده توسط darilink در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:27 عصر | نظرات دیگران()
ها، ها، ها ...!

دزدی
صاحب خانه:« آی کمک، کمک! دزد!»
دزد:« داد نزن بابا! کمک لازم نیست،  من با خودم چند نفر آورده ام.»

استراحت
اولی:« از بس استراحت کردم، خسته شدم.»
دومی:« خب یک کم استراحت کن.»

نقاش تنبل
اولی:« چه نقاشی قشنگی! اما معلوم نیست طلوع آفتاب را نشان می دهد یا غروب آن را.»
دومی:« نگران نباش. من می دانم غروب آفتاب است. این نقاش هیچ وقتی زودتر از ۱۲ ظهر از خواب بیدار نمی شود.»

جملات کوچک به سبک انسان های بزرگ!!!

* دریا برای صرفه جویی در آب، کمتر موج می فرستد.
* روزگار غریبی است. یکی در آبپاش گلاب دارد و یکی در گلاب پاش آب هم ندارد!
* فکرهایم تابعیت مغزم را از دست دادند.
* ساز شکسته را در دستگاه سکوت کوک می کنم.
* سیب به درخت چسبیده، به قانون نیوتن دهن کجی می کند.
* از دودلی خسته شده بودم، یکی از آنها را یدکی نگه داشتم.
* زنبور تنها پزشکی است که بدون معاینه به مریض آمپول می زند.

خارج از متن
دزدی عمر
از کسی پرسیدند:« چند سال
داری؟»
گفت:« هجده، هفده، شاید شانزده، احتمالا پانزده...! »
رندی گفت:« از عمر چرا می دزدی؟ این طور که تو پس  پس می روی، به شکم مادرت باز می گردی!»
مولوی، « مثنوی »
سکوت
در مجلس معاویه، یکی از بزرگان خاموش بود و هیچ نمی گفت.
معاویه گفت:« چرا سخن نمی گویی؟»
گفت:«چه بگویم؟ اگر راست بگویم، از تو بترسم و اگر دروغ گویم، از خدا بترسم. پس در این مقام، سکوت بهتر است.»
محمد عوفی،« جوامع الحکایات»

 


 نوشته شده توسط darilink در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:27 عصر | نظرات دیگران()
سلام ببخشید مدتی نبودم. خب درس و مشق و اینا باعث میشه که نرسیم زود به زود به روز شیم.  شرمنده‍، خداحافظ
 ها، ها، ها ...!
غافلگیری
از شخصی می پرسند «چرا قرص هایت را سر وقت نمی خوری؟»
پاسخ می دهد: «می خواهم میکروب ها را غافلگیر کنم.»
اشتباه
شخصی میخی را برعکس به دیوار می زد. دوستش از راه رسید و گفت: «تو اشتباه می کنی، این میخ برای دیوار روبه روست.»
دنیای گنجشکی
یک روز یک گنجشک با یک موتوری تصادف می کند و بی هوش می شود. وقتی به هوش می آید، می بیند در قفس است. می زند توی سرش و می گوید: «بیچاره شدم، موتوریه مرد!»
موهای سفید
پدر: «پسرم! هر وقت مرا عصبانی می کنی، یکی از موهایم سفید می شود.»
پسر:« حالا فهمیدم که چرا پدر بزرگ همه موهایش سفید است.»
 طرفداری
دو شکارچی با هم صحبت می کردند. اولی پرسید:« اگر خرسی به تو حمله کند، چه می کنی؟»
دومی: «با تفنگ شکارش می کنم.»
اولی: « اگر تفنگ نداشته باشی، چه؟»
دومی:« می روم بالای درخت.»
اولی:« اگر آنجا درخت نباشد، چی؟»
دومی: «خب، پشت یک صخره پنهان می شوم.»
اولی: «اگر صخره نبود، چه؟»
دومی:« توی گودالی دراز می کشم.»
اولی: «اگر گودال هم نبود؟»
در این موقع، شکارچی دوم عصبانی شد و گفت: «داداش!  بگو ببینم، تو طرفدار منی یا خرسه؟!
 پشیمانی
شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ۹ دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ۱۰ دینار بدهد که عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بده، قبول دارم.»
 
 

 نوشته شده توسط darilink در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:27 عصر | نظرات دیگران()

لطیفه های ملا نصرالدینی

علت جنگ

شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد می زند و می گوید: اینطوری!

راه گم کرده

ملا خود را از دست طلبکاران به مردن می زند، او را شستشو داده کفن می کنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان می برند تا دفن کنند اما تشییع کنندگان راه قبرستان را گم می کنند و هر چه می گردند موفق نمی شوند به یافتن راه، ملا که طاقت خنگی آن ها را نداشت از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!

کندن بال مگس

ملا در اتاقش نشسته بود که مگسی مزاحم استراحتش می شود، مگس را می گیرد و یک بالش را می کند. مگس کمی می پرد دوباره مگس را می گیرد و بال دیگرش را هم می کند. او می گوید: بپر  ولی مگس نمی پرد. به خود می گوید: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بکنید گوش او کر می شود!

عقل سالم 

 زن ملا به عقل خود خیلی می نازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف می کرد. روزی گفت: مردم راست گفته اند که دارای عقل سالم و درستی هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به کار نمی بری به همین دلیل سالم مانده است!

 


 نوشته شده توسط darilink در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:27 عصر | نظرات دیگران()
ها ها ها...!
آرزوی بهبود
روزی شخصی به عیادت دوستش رفت و احوالش را پرسید. دوستش گفت:« تبم قطع شده است، اما گردنم هنوز درد می کند.»
آن شخص گفت: «ناراحت نباش، امیدوارم آن هم به زودی قطع شود!»
علت
پسر از مادرش پرسید: «مادر جان!  توی این شیشه روغن موی سر بود؟»
مادر با خونسردی جواب داد: «نه، چسب بود، چسب مایع.»
پسر با وحشت گفت: «حالا فهمیدم چرا هر کاری می کنم، نمی توانم کلاهم را از سرم بردارم!»
 
راه حل
اولی:« اگر تلویزیونم روشن نشد، چه کار کنم؟»
دومی: «هلش بده، بگذار کانال دو.»

شکار شیر
اولی: «یک روز به یک شیر حمله کردم و دمش را بریدم.»
دومی:« پس چرا سرش را نبریدی؟»
اولی:« آخر قبل از من، یک نفر دیگر سرش را بریده بود. »
 
توصیه مادرها
مادر: «پسرم!  باز هم که با امید دعوا کرده ای!  مگر نگفتم هر وقت عصبانی شدی، تا ۵۰ بشمار تا عصبانیتت تمام شود و دعوایت نشود؟»
پسر:« بله مادر جان!  گفته بودید، اما مادر امید به او گفته بود که فقط تا ۳۰ بشمارد!»
 
حادثه
یک روز یک نفر از کنار دیوار می گذرد، یک کاغذ به سرش می خورد و می میرد. مردم می آیند و کاغذ را باز می کنند، می بینند توی آن نوشته: دو تا آجر.

قصه تکراری
روزی روباهی می رود پیش کلاغی و می گوید:« به به. عجب دمی، عجب پایی!»
کلاغ با خونسردی می گوید:
« کجای کاری بابا! من خودم دوم راهنمایی ام.»
بی سوادی
پسر به پدرش گفت:« پدرجان! چرا بعضی از آدم ها این طوری حرف می زنند، مثلاً می گویند فرش  مرش، کتاب متاب، اسباب مسباب؟ »
پدر با خونسردی جواب داد:« پسرم! این کار آدم های بی سواد می سواده!»
خبر بد
پدر به پسرش گفت: «راستی صبح چه می خواستی به من بگویی »
پسر با شرمندگی:«نمی خواهم شما را بترسانم ، ولی امروز صبح معلم ریاضی مان گفت که از این به بد هر کسی مسأله ریاضی را غلط حل کند ، تنبیه
می شود»
 

 نوشته شده توسط darilink در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:27 عصر | نظرات دیگران()

ها ها ها.....

غربت
یک نفر می خواهد برود خارج و با خودش سه کیلو قند می برد. از او می پرسند:« اینها را کجا می بری؟»
می گوید:« آخر شنیده ام غربت تلخ است.»

احوال پرسی
اولی: «حالت چه طور است؟»
دومی:« خوب است. تازه موکتش کرده ام.»

وارونه
فردی میخی را سروته روی دیوارگذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: «چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه روست.»

لاف زنی
روزی یک شخص لاف زن با یک آدم قوی هیکل دعوایش می شود. قبل از هر حرکت لاف زن، مرد قوی هیکل چند تا مشت به او می زند و پرتش می کند. آدم لاف زن در حالی که نفسش بالا نمی آید، به جمعیتی که مشغول تماشا هستند می گوید: «شما می گویید چه کارش کنم؟»

مسابقه فوتبال
ناظم:« چرا این قدر دیر به مدرسه آمدی؟»
دانش آموز:« آقا اجازه! من داشتم خواب یک مسابقه فوتبال می دیدم. چون بازی به وقت اضافه کشید، ناچار شدم خواب بمانم تا نتیجه آن معلوم شود.»

در کلاس علوم
معلمی در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید:« با دیدن پای این حیوان، نام حیوان را بگو.»
دانش آموز هر چه به پایی که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد. معلم پس از مدتی گفت: «بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم.»
دانش آموز پایش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه.»

راننده ناشی
شخصی که تازه ماشین خریده بود به تعمیرگاهی رفت و به مکانیک گفت: «آقا، لطفاً ببینید این ماشین چه اشکالی دارد که مدام به درو دیوار می خورد.»


نظر یادتون نره!!!!


 نوشته شده توسط darilink در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:27 عصر | نظرات دیگران()

هاهاها...!!!

دست پخت
از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند: «چرا با پا آشپزی می کنی؟»
جواب داد: «آخر دست پختم خوب نیست.»

در تیمارستان
رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.»
مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟»
رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»

در کلاس ریاضیات
معلم به دانش آموز: اگر تو
۲۰۰ تومن پول داشته باشی و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برایت می ماند؟
دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.»
معلم با عصبانیت:« ۳۰۰ تومن؟!»
دانش آموز: «چون آن قدر گریه می کنم تا پدرم ۱۵۰ تومان دیگر هم به من بدهد!»

خواب
اولی: «من خواب دیدم رفته ام مسافرت.»
دومی: «من هم خواب دیدم که یک غذای خوشمزه خورده ام.»
اولی:« تنهایی؟ پس چرا من را دعوت نکردی؟»
دومی: «می خواستم دعوتت کنم، ولی گفتند رفته ای مسافرت.»

علت طاسی
اولی: «چی باعث شد سر شما طاس شود؟»
دومی: «باد.»
اولی: «چرا باد؟»
دومی:« آخر باد کلاه گیسم را برد!»

در کلاس علوم
معلم:« حامد!  توضیح بده که سیب زمینی چگونه به دست می آید. »
حامد: «اجازه آقا!  با پرداخت مقداری پول!»

نصف پرتقال
معلم ریاضی از دانش آموز پرسید: «اگر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت شانزدهم، کدامش را انتخاب می کنی؟»
دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»
معلم گفت: «مگر نمی دانی نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟»
دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! می دانیم، ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد، قابل خوردن نیست.»

یک سایت توپ!

 نوشته شده توسط darilink در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:27 عصر | نظرات دیگران()

جوک


 


      به معتادی گفتند با 45 و 46 و 47 و 48 جمله بساز. گفت : چلا پنجه می کشی؟ چلا شیشه می شکنی؟ چلا هف نمی زنی ؟ چلا هشتی ناراحت؟


      اصغرآقا اواخر عمرش به زنش گفت : خانم جان بعد از رفتن من به من خیانت نکنی که استخوانهام تو گور بلرزه ! زنش هم گفت چشم. مدتی بعد مرد به خواب زنش آمد و گفت : تو اون دنیا به من می گن اصغر ویبره!


     غضنفر رفت مغازه وگفت ببخشید شما از اون کارت پستال ها دارید که نوشته : عزیزم تو تنها عشق من هستی؟ مغازه دار گفت بله داریم. غضنفر گفت پس 16 تا از اون کارتها رو محبت کنید!


      پسری از سربازی برای پدرش این طور تلگراف زد : " من کاظم پول لازم " پدرش هم در جواب گفت : " من تراب وضع خراب !"

 

              غضنفر ماه رمضان زولوبیا گرفته بود و گذاشت رو طاقچه و بعد مشغول نماز شد. یه دفعه متوجه شد پسرش سراغ زولوبیاها رفته. موقع قنوت گفت : ربنا آتنا فی الدنیا الحسنه ... کسی به زولوبیا دست نزنه!   

 

 مردی بدهی و قرض زیاد داشت رفت ماشین مدل بالا خرید! زنش پرسید : آخه مرد با این وضعی که ما داریم چه وقت ماشین مدل بالا خریدن بود؟ مرد گفت : ماشینو خریدم تا سریع تر بتونم از دست طلبکارها فرار کنم!!!

             یه بار بچه ای از پدر خسیسش ده هزار تومان پول خواست . پدر گفت : چی ؟ نه هزار ؟ هشت هزارو می خوای چه کار؟ تو هفت  هزار هم زیادته چه برسه به شش هزار! بابام به من پنج هزار نداده که حالا من به تو چهار هزار بدم. حالا سه هزارو می خوای چی کار؟ دوهزار کافیه ؟ بیا این هزار تومنو بگیر.بچه می شماره می بینه پانصدتومنه!!!

                 ملانصرالدین داشت سخنرانی می کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن می شود. ناگهان در میان جمعیت ، زن خود را دید. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش.

 


 نوشته شده توسط darilink در پنج شنبه 86/9/22 و ساعت 5:27 عصر | نظرات دیگران()
   1   2      >
 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
تنها


قطار 3:10 به یوما
زندگی جنگ و دیگر هیچ (اوریانا فالاچی / مترجم: لیلی گلستان)
شبکه اجتماعی و جامعه مجازی پیکو
کار تحقیقی رشته حقوق قرار منع تعقیب فقط 10000 تومان
کار تحقیقی رشته حقوق(حقوق زندانیان) فقط 10000 تومان
کار تحقیقی رشته حقوق(تغلیذ دیه از بیت المال - یا پرداخت دیه از ب
کار تحقیقی رشته حقوق(بررسی پدیده رشوه در فقه و حقوق یا رشوه) فقط
کار تحقیقی رشته حقوق(جرایم رایانه ای) فقط 20000 تومان
رپ کوردی جدید از یاسایار مریوانی گروه رپری فور بلاد (4blood)به ن
رپ کوردی با صدای یاسایار مریوانی-هیلاکم(خسته ام)-گروه رپری 4bloo
برای دانلود والپیپر یاسایار مریوانی کلیک کنید
رپ کوردی بهترین رپ دنیاست.رپ مریوان بهترین رپ کوردیست.رپ مریوان
[همه عناوین(73)][عناوین آرشیوشده]

بالا

طراح قالب: رضا امین زاده** پارسی بلاگ پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ

بالا